loading...

خفگی

Content extracted from http://khafegi.blog.ir/rss/?1745579401

بازدید : 872
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 2:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

مامان و بابا و خواهر کوچیکه خوابن...

خواهر بزرگه داره درس میخونه...

و اما من!

پنکه رو برداشتم بردم تو اتاقم دارم کنسرت زنده اجرا میکنم😂😂😂😂

خیلییی خوبه...هر از گاهی از این کارا بکنید😁😂🤦🏻‍♀️

آهنگ پیشنهادی چیزی هم اگ داشتید بگید😂😉🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️


پست قبل: حالِ خوب

بازدید : 676
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 2:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

حالِ خوبِ من جمع شده توی این عکس:

خفگی

امروز رفتم توی‌ی کتاب فروشی و دقیقه‌ها لای کتاب‌ها قدم زدم...کتاب‌های جدید رو ورق زدم و عاشقِ تک تکشون شدم ولی به خودم گفته بودم: ماجده تو پولاتو جمع کردی که بابالنگ دراز رو بخری!پس فعلا نه((:

ولی خب حالمو عجیب بهتر و بهتر کرد(:

هر چند که هوا بس ناجوانمردانه گرم است و آفتاب چشم‌هایم را از کاسه در آورد🤦🏻‍♀️

نوشته شده در تاریخ:1399.04.06 | 17:47


پی نوشت: امروز مشکی پوشیدم...نه فقط به خاطرِ مرگ رومینا...به خاطر مرگِ تک تک دختران سرزمینم...تک تک آدمایی که مرگ حقشون نبود...

برچسب ها حالِ خوب,
بازدید : 1693
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 2:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

دلم میخواد برم از بابام بپرسم اگه‌ی روزی با پسری که خیلی دوسش دارم فرار کنم چیکار میکنه...؟ ولی شدیدا میترسم😐 با اینکه میدونه شوخی میکنم و اهلش نیستم ولی بابا شدیدا تو این مسائل حساسه و مامان بدتر... مثلا مامان وقتی بفهمه بابای رومینا اشرفیچرا کشتتش؟؟ میگه حقشه😑😑😑

چجوری دلش اومد آخه😢 مگه باباش نبود؟😢 من‌ی بار‌ی ماهیو باز کردم اجزای درونیشو ببینم...عذاب وجدان گرفتم که کشتمش...خاکش کردم و هی بهش سر میزدم...چجوری تونست توی خواب سر بچشو ببره😢

خفگی

این عکسو از کانالِ یکی از بچه‌های بیانی(aban) برداشتم...

پی نوشت: برای من قانع کننده نیست که چرا اگه پدری بچه شو بکشه براش قصاص نمیبُرَن و دیه کافیه... مگه خونی چه گناهکار و چه بی گناه ریخته نشده؟؟

بازدید : 1499
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

من هیچوقت نفهمیدم چجوری‌ی نفر با جست و جو کردن کلمه "amazon" میتونه به‌ی وبلاگ برسه

خفگی

بازدید : 1403
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

اوضاع هیچی خوب نیست...

وبلاگای کم سن و سال تر از خودمو که میخونم رسما نابود میشم...وقتی به این همه تفاوت دیدگاهی و تفاوت سبک زندگی نگاه میکنم..واقعا احساس میکنم دارم یک شُک رو رد میکنم...یاد وقتی میفتم که‌ی بار توی میدون منیریه دو تا بچه دبستانی جوجه رو دیدم که...!

میدونم دنیا داره عوض میشه...ولی گاها به خودم میگم:منم دهه هشتادی ام؟ احساس میکنم خیلییی پیر تر از اونام... چون نمیتونم درکشون کنم...

اوضاع خونه خوب نیست...

از وقتی قرنطینه و دردسرای بابا شروع شده،عصبی شده..خیلی بهم گیر میده و منم که اعصابم کلا خط خطی عه با هم دعوامون میشه...هی سعی میکنم فرار کنم که‌ی وقت بی احترامی‌نشه...ولی حس میکنم ناراحت میشه...حس میکنم که این روزا حالش خوب نیست.. حس میکنم که فشارای سختی رو دوششه..ولی حق نداره اعصابشو ...غماشو سر بچههاش خالی کنه..حق نداره دل ماها رو بشکونه..حق ندارههه!

خدایا خودت هوای دلشو داشته باش...خودت میدونی که اصن دلم نمیخواد ناراحتش کنم..(:

یادمه‌ی بار بدون اجازه ازش(یعنی فقط ب مامان گفته بودم..) سه تا کتاب سفارش دادم..وقتی آوردنش بابا خونه بود. اون روز وقتی به بابا گفتم کتابای من بود ،هیچی نگفت رفت دراز کشید و سرشو کرد توی گوشی. مامان که اومد توی اتاقم بهش گفتم:تو به بابا نگفته بودی؟ گفت:نه! مامان همیشه همین بود. میگفت خودت برو با پدرت حرف بزن! و من همیشه غر غر میکردم که چرا ما‌ی حریم مادر دختری نداریم! چرا من هیچ وقت حس نمیکنم که مادر دارم! اون شب طاقت نیاوردم رفتم کنار بابا نشستم و گفتم: بابایی ببخشید بدون اجازه تون کتاب سفارش دادم. بغلش کردم.بغضمو قورت دادم و بهش گفتم:من اصلا دلم نمیخواست ناراحتتون کنم... بابا اون شب بهم گفت:چرا ناراحت بشم آخه؟نیاز داشتی لابد دیگه! و لبخند زد. بابا همیشه خوب بود. درسته برای بقیه خوب تر بود. ولی خوب بود(:

اوضاع تحصیلیم اصلا خوب نیست...

کتابای روی هم تلنبار شده، فقط نشون از بی هدفی و نداشتن تمرکزم میدن...نشون از بی خیالی...

این روزا حال خونه و آدماش‌ی جوری بده که میترسم...

میترسم از رفتارای بابا بعد تموم شدن کنکور...

ی بار مامان بهم گفت : اگه کنکور قبول نشدی میفرستمت کلاس آشپزی و خیاطی و آرایشگری و شوهرت میدم!

اون روز عجیب باهاش دعوام شد.

چون من هیچ کدوم اون کلاسا رو دوست ندارم و اونا‌ی مشت خودکشی تدریجی بودن برام...

ولی بابا اینجوری نیست...

بابا همیشه میگه:من دخترامو شوهر نمیدم که! باس درس بخونن برای خودشون کسی بشن!

خستم...نمیخوام بهونه بدم دستشون... ولی نمیخوامم برم دانشگاه... کاش از همون اردیبهشت 98 حرفامو گوش میدادن... کاش انقدر پول برای امسالم خرج نمیشد...کاش من انقدر عذاب وجدان نداشتم..کاش من انقدر لجباز نبودم... حالا خوبه آخرش مجبورشون کردم سرویس نگیرن و خستگی راهو پذیرفتم و خودم میرفتم و میومدم...وگرنه...هوووووف

ذهنم خیلی پریشونه...دلم میخواد اون روانشناسه که اینجاگفتم رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم... شاید چون آدم دیگه‌‌‌ای رو برای حرف زدن نمیشناسم... شاید چون دلم میخواد قبل از غرق شدن کمی‌اکسیژن پیدا کنم...شاید چون...

پی نوشت:راستی...عیدتونم مبارک رفقا...(:

بازدید : 1144
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

باید رها بود...

شانه به دست وارد اتاقم شد. لبخندی به قیافه‌ی بامزه اش زدم و سوالی نگاهش کردم. دستان کوچکش را به سمت قاب عکس روی میز نشانه گرفت و با زبان شیرینش گفت: "دلم میخواد مثل کوچیکی‌های مامانم بشم. منم میخوام موهامو چتری بزنم. دلم میخواد یک عکس مثل مامانم داشته باشم."

بوسه‌‌‌ای بر گونه اش زدم و شیرینی زبانش را لبخند کردم و بر صورتم نشاندم. شانه را از دستانش گرفتم و او را به آغوش کشیدم. رفتیم توی حیاط و وسایل را مهیا کردیم. نگاهی به چشمانش کردم. شیطنت از آن‌ها میبارید و زبانش بی طاقت زور میزد برای حرف زدن. "خاله‌‌‌ای میشه بعدشم‌ی عکس ازم بگیری و بذاری بغل عکس مامانم؟" قربون صدقه اش رفتم و گفتم" چرا نشه عزیز دل خاله"

توی چشمانش نگاه کردم و گفتم:"چشاتو ببند عزیزم. دیگه آخراشه"

دستانم را هنوز از موهایش جدا نکرده بودم که دویید رفت توی اتاق.

"رهااااا کجا رفتی تو آخه؟ بابا دختر دو دقیقه میذاشتی نگاه کنم شاید کج زده بودم خب..."

سرش را از پنجره بیرون آورد "خاله میشه بیای گره‌ی روسری مو بزنی؟ میخوام‌ی عکس خوشگل بگیرم."

روسری اش را که گره زدم؛ دوربینم را دستم داد و چیلیک!📸(((:

کمک از ما،نوشتن از شما


لینک پست عکس‌ها(:


پی نوشت: سخت بود نوشتن در جایگاه سوم شخص...پس ترجیح دادم خودمو هم تزریق کنم درون عکس(:

به هر حال نتونستم از صورت بامزه اش بگذرم و بذارم هیشکی درباره اش ننویسه... خوشحالم که ستاره وبلاگمو همین عکسا دارن روشن میکنن(:

بازدید : 1801
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 15:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

کلماتی که توی روز استفاده میکنم...از بیش از ۶۰۰۰۰ تا رسیده به کمتر از ۶۰ تا.. حسِ اینکه دارم قدرت تکلمم رو از دست میدم،سراسر وجودمو گرفته...


پی نوشت: اینکه برای کامنت‌ها‌ی لبخند بذارم که یعنی خوندمش...و هیچی نگم...میشه آزارتون نده...؟:):


پی نوشت:آبروم رف:/ ولی من هنوزم فکر میکنم بالاخره‌ی روز توی تاریخچه زندگی من هست که ۶۰۰۰۰ کلمه رو به کار برده باشم🙄🤦🏻‍♀️

خفگی

بازدید : 2092
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 15:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

بهونه گیر شدم..

زود رنج شدم..

حساس شدم...

بدبین شدم...

تنبل شدم...


ذهنم پر از حروفه ولی دل و دماغ تخلیه کردنشونو ندارم...


دلم میخواد داستانمو ادامه بدم..ولی این پروکسی‌های رو مخ تلگرام نمیذارن😑


اینجا آدما خیلی بیرحم شدن...

نمک میپاشن رو زخمات..

منم که حساس

منم که زودرنج...

هی گوله میشم توی خودم و میبارم...

خیلی خسته ام...

خیلی...


این روزا سه تا چیزو توی بیان خوب فهمیدم...

1.هیچوقت به طرف هیشکی دست کمک دراز نکنم...

2. آدم‌ها مجبور نیستن دوسم داشته باشن...این همه حس توی دنیا وجود داره...

3.از دست کسی که برام مهمه ناراحت نشم...چون من براش مهم نیستم...((:

بازدید : 1142
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 15:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

​​​​​​ نمیرم عقب | زانیار و سیروان خسروی

موزیک ویدیوبی نظیرش رو هم حتما ببینید😍

بازدید : 1294
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

شیفته گونه:

اولین پستیکه در این باب نوشت(:


یگانه دخت:

اولین پست ی که در این باب نوشت(:


هیچکس... :

اولین پست ی که در این باب نوشت(:


ماجده:

اولین پست ی که در این باب نوشت(:

چند تا پی نوشت به این پست اضافه کنم:

1. این پست همواره در حال به روز رسانی خواهد بود و من قبل از هر سری پست، این پست رو دوباره نمایش میدم تا یادآوری کنم که هر کدوم رو نخوندید برید بخونید(:

2.ممکنه شما‌ی پست‌هایی رو ببینید در باب این چالش نما که من ندیده باشمشون و توی این صفحه نذاشته باشم...ممنون میشم برام آدرس پست‌هاشونو بفرستید((:

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 153
  • بازدید کننده امروز : 36
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 176
  • بازدید ماه : 191
  • بازدید سال : 4317
  • بازدید کلی : 86523
  • کدهای اختصاصی