امروز بی هوا به یک وبلاگی برخورد کردم کهی نوشته جالبی نوشته بود...
کنجکاو شدم بقیه پستهای اون وبلاگ رو هم بخونم...
توی یکی از پستها که تولد پدرشون رو تبریک گفته بودند، یکی از رفقای بیانی پرسیده بود:اینحا هم میاد؟ و گفته بود: نه ولی وقتی بمیرم اینجا رو پیدا میکنه دیگه... رفیق بیانی گفته بود:خدا نکنههههه:| و شخص جواب داد:پس فکر میکنی وبو برای چی زدم:/
بعد برگشتم به سال 92،93 و از خودم پرسیدم چرا؟
تنها جوابم به خودم این بودکه "رفاقت و دو تا گوش میخواستم"
خب اون موقعها خیلی بچه بودم برای اینکه آدمها اصلا آدم حسابم کنند و حرفهایم را گوش بدهند.
و صد البته به دلیل اخلاق و ویژگیهای مزخرف و آزاردهنده ام هرگز رفیقی نداشتم...
زندگی توی بیان به قدری خوب بود که حتی اولین رفیق صمیمیم هم از اهالی اینجاست..(:
یادمهی بار برای اینکه بابا رو راضی کنم مودم رو بهم پس بده و بذاره به دنیای وبلاگ نویسیم برگردم،مجبور شدم آدرس وبلاگهام رو بهش بدم..این شرط برگشتنم بود!
اما من دووم نیاوردم...آدمهایی که بچه بودنم رو زدند توی سرم تا حرفهایم را نشنوند...چرا باید میخوندند؟
به گمانم آن موقع سه تا وبلاگ داشتم...دو روز بعد هر سه آنها پاک شده بودند...
به خودم که نگاه کردم دیدم هیچ وقت دلم نمیخواد آدمهای واقعی زندگیم از حال و روزم با خبر بشوند...دلم نمیخواست اگه یک شبی ناخوداگاه نفسم بند اومد جایی باشه که بخونندش و پا به پای تک تک دست نویسهای مزخرفم زار بزنند...
من وبلاگ رو زدم که رفیق داشته باشم...
تا آدمهایی رو داشته باشم که بشنوند و بگذارند سهمیاز زندگیشون داشته باشم...
و حالا سوال اینه: شما چرا وبلاگ زدید؟!
امروز به خودم گفتم:هی!تو حق داری بزنی جاده خاکی و یک وقتهایی حرفهای جدی بزنی و منتظر بمانی تا آدمها حرف بزنن و حرفهایشان را بشنوی...!!! پس تصمیم گرفتم که شروع کنم به ایجاد یک موضوع در وبلاگ با عنوان"حرفهای جدی" و نوشتم...(: