باید رها بود...
شانه به دست وارد اتاقم شد. لبخندی به قیافهی بامزه اش زدم و سوالی نگاهش کردم. دستان کوچکش را به سمت قاب عکس روی میز نشانه گرفت و با زبان شیرینش گفت: "دلم میخواد مثل کوچیکیهای مامانم بشم. منم میخوام موهامو چتری بزنم. دلم میخواد یک عکس مثل مامانم داشته باشم."
بوسهای بر گونه اش زدم و شیرینی زبانش را لبخند کردم و بر صورتم نشاندم. شانه را از دستانش گرفتم و او را به آغوش کشیدم. رفتیم توی حیاط و وسایل را مهیا کردیم. نگاهی به چشمانش کردم. شیطنت از آنها میبارید و زبانش بی طاقت زور میزد برای حرف زدن. "خالهای میشه بعدشمی عکس ازم بگیری و بذاری بغل عکس مامانم؟" قربون صدقه اش رفتم و گفتم" چرا نشه عزیز دل خاله"
توی چشمانش نگاه کردم و گفتم:"چشاتو ببند عزیزم. دیگه آخراشه"
دستانم را هنوز از موهایش جدا نکرده بودم که دویید رفت توی اتاق.
"رهااااا کجا رفتی تو آخه؟ بابا دختر دو دقیقه میذاشتی نگاه کنم شاید کج زده بودم خب..."
سرش را از پنجره بیرون آورد "خاله میشه بیای گرهی روسری مو بزنی؟ میخوامی عکس خوشگل بگیرم."
روسری اش را که گره زدم؛ دوربینم را دستم داد و چیلیک!📸(((:
پی نوشت: سخت بود نوشتن در جایگاه سوم شخص...پس ترجیح دادم خودمو هم تزریق کنم درون عکس(:
به هر حال نتونستم از صورت بامزه اش بگذرم و بذارم هیشکی درباره اش ننویسه... خوشحالم که ستاره وبلاگمو همین عکسا دارن روشن میکنن(: