اوضاع هیچی خوب نیست...
وبلاگای کم سن و سال تر از خودمو که میخونم رسما نابود میشم...وقتی به این همه تفاوت دیدگاهی و تفاوت سبک زندگی نگاه میکنم..واقعا احساس میکنم دارم یک شُک رو رد میکنم...یاد وقتی میفتم کهی بار توی میدون منیریه دو تا بچه دبستانی جوجه رو دیدم که...!
میدونم دنیا داره عوض میشه...ولی گاها به خودم میگم:منم دهه هشتادی ام؟ احساس میکنم خیلییی پیر تر از اونام... چون نمیتونم درکشون کنم...
اوضاع خونه خوب نیست...
از وقتی قرنطینه و دردسرای بابا شروع شده،عصبی شده..خیلی بهم گیر میده و منم که اعصابم کلا خط خطی عه با هم دعوامون میشه...هی سعی میکنم فرار کنم کهی وقت بی احترامینشه...ولی حس میکنم ناراحت میشه...حس میکنم که این روزا حالش خوب نیست.. حس میکنم که فشارای سختی رو دوششه..ولی حق نداره اعصابشو ...غماشو سر بچههاش خالی کنه..حق نداره دل ماها رو بشکونه..حق ندارههه!
خدایا خودت هوای دلشو داشته باش...خودت میدونی که اصن دلم نمیخواد ناراحتش کنم..(:
یادمهی بار بدون اجازه ازش(یعنی فقط ب مامان گفته بودم..) سه تا کتاب سفارش دادم..وقتی آوردنش بابا خونه بود. اون روز وقتی به بابا گفتم کتابای من بود ،هیچی نگفت رفت دراز کشید و سرشو کرد توی گوشی. مامان که اومد توی اتاقم بهش گفتم:تو به بابا نگفته بودی؟ گفت:نه! مامان همیشه همین بود. میگفت خودت برو با پدرت حرف بزن! و من همیشه غر غر میکردم که چرا مای حریم مادر دختری نداریم! چرا من هیچ وقت حس نمیکنم که مادر دارم! اون شب طاقت نیاوردم رفتم کنار بابا نشستم و گفتم: بابایی ببخشید بدون اجازه تون کتاب سفارش دادم. بغلش کردم.بغضمو قورت دادم و بهش گفتم:من اصلا دلم نمیخواست ناراحتتون کنم... بابا اون شب بهم گفت:چرا ناراحت بشم آخه؟نیاز داشتی لابد دیگه! و لبخند زد. بابا همیشه خوب بود. درسته برای بقیه خوب تر بود. ولی خوب بود(:
اوضاع تحصیلیم اصلا خوب نیست...
کتابای روی هم تلنبار شده، فقط نشون از بی هدفی و نداشتن تمرکزم میدن...نشون از بی خیالی...
این روزا حال خونه و آدماشی جوری بده که میترسم...
میترسم از رفتارای بابا بعد تموم شدن کنکور...
ی بار مامان بهم گفت : اگه کنکور قبول نشدی میفرستمت کلاس آشپزی و خیاطی و آرایشگری و شوهرت میدم!
اون روز عجیب باهاش دعوام شد.
چون من هیچ کدوم اون کلاسا رو دوست ندارم و اونای مشت خودکشی تدریجی بودن برام...
ولی بابا اینجوری نیست...
بابا همیشه میگه:من دخترامو شوهر نمیدم که! باس درس بخونن برای خودشون کسی بشن!
خستم...نمیخوام بهونه بدم دستشون... ولی نمیخوامم برم دانشگاه... کاش از همون اردیبهشت 98 حرفامو گوش میدادن... کاش انقدر پول برای امسالم خرج نمیشد...کاش من انقدر عذاب وجدان نداشتم..کاش من انقدر لجباز نبودم... حالا خوبه آخرش مجبورشون کردم سرویس نگیرن و خستگی راهو پذیرفتم و خودم میرفتم و میومدم...وگرنه...هوووووف
ذهنم خیلی پریشونه...دلم میخواد اون روانشناسه که اینجاگفتم رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم... شاید چون آدم دیگهای رو برای حرف زدن نمیشناسم... شاید چون دلم میخواد قبل از غرق شدن کمیاکسیژن پیدا کنم...شاید چون...
پی نوشت:راستی...عیدتونم مبارک رفقا...(: