نوشته بود:
موقع زلزله تو ثانیه اول دنبال هرکی گشتی همونه...♥️
به خودم نگاه کردم دیدم تو ثانیه اول پریدم دنبال چیپس و ماست گشتم
نوشته بود:
موقع زلزله تو ثانیه اول دنبال هرکی گشتی همونه...♥️
به خودم نگاه کردم دیدم تو ثانیه اول پریدم دنبال چیپس و ماست گشتم
گفتم بیایید حرف بزنیمکه معذب نشم موقع خوردن سرتون😂😂😂🤦🏻♀️
*نوشتههای این وبلاگ فقط یک مشت توهم و دیوونه نوشت هستن!*
دیروز طی یک وبلاگ گردی و مرور گذشته به یکی از پستهای آسمانیبر خوردم..و اینو دیدم👇
بعد یاد دیروز افتادم که به خواهری گفتم:دلم میخوادی چالش راه بندازم تو بیان به نام کی از همه باحال تره و توش سعی کنیم باحال باشیم سعی کنیم آدمهای بیشتری رو بخندونیم و لبخندی به کسی هدیه بدیم...وقتی به خواهری اسمشو گفتم زدیم تو فاز شوخی و میگفتیم: من !من!😂🤦🏻♀️
حتی داشتم به هدیه دادن یک کتاب به کسی که سهم بیشتری توی خلاقیت به خرج دادن و خندوندن بقیه داشته بدم...
و یا حتی داشتم به این فکر میکردم که :شایدم بهتره اسم چالشو بذارم"❤بیایید حال خوبمونو با هم تقسیم کنیم 2❤"
بعد پشیمون شدم...
به خاطر اینکه خودم چیزی برای شاد کردنتون نداشتم...
پشیمون شدم چونی چالش یای دعوت برای نوشتن...تا وقتی که خودم ننویسم و نخندونمتون بی ارزشه به نظرم...
ولی ازتون میخوام خواهش کنم اگه توانشو دارید که با نوشتنتون یا هر چیزی لبخند روی لبای کسی بیارید،دریغ نکنید(((:
ممنونتونم💙
اول از همه:تشکر رفیق بابت دعوت (:
دیروز برگشتم به خواهری گفتم:کُشته مُردهی خودمم که برای آینده ام برنامه دارم ولی برای امروز و فردام نه!
گفت:میشه بدونم برای آینده ات چه برنامهای داری؟
گفتم:منطورم اینه که برنامه ریختن برایی زمان دور برام راحت تره و خواستم ادامه بدم...
که گفت:میدونی برنامه داشتن یعنی چی؟یعنی مثلا من برگردم بگم"میخوام توی بیست سالگی برم سر کار و نصف حقوق هر ماهم رو پس انداز کنم...میخوام وقتی به سی و اندی سالگی رسیدم بتونم با پولای پس اندازم برای خودم ماشین بخرم یا به قول تو برم گردشگری..."
نگاهش کردم و توی دلم گفتم"نه...من واقعا نمیدونم برنامه داشتن یعنی چی(:"
بیست سال دیگه زمان زیادیه برای منی که از امروز و فردام هم بی خبرم(:
ولی میخوام راجب چیزی که دوست دارم توی 37،38 سالگی ام اتفاق افتاده باشد یا احتمال افتادنش باشد...بنویسم(:
احتمالا آن روز هم مثل همیشه حوصلهی انتظار برای اتوبوس را ندارم و پیاده رفتن را ترجیح میدهم... احتمالا با لذت تمام به بچههای قد و نیم قد توی خیابان نگاه میکنم و احساس میکنم پیر ترین آدم روی زمین شده ام... و قدمهایم را محکم بر روی زمین میگذارم تا مبادا بیفتم...احتمالا دلم میخواهد آن روز باران ببارد...و من در مسیر رفتن به خانه،به مردی که باقالی میفروشد بر بخورم و به یاد تمام روزهای بارونی زمستانها،لذت ببرم از مسیر(:
نمیدانم آن روزها خیابانها چقدر تغییر کرده اند.اما حداقل دلم میخواهد خودم عوض نشده باشم...حداقل دلم میخواهد از تمام جهان، رفاقت "ی" را داشته باشم...حداقل دلم میخواهد یک کتاب از خودم داشته باشم...فکر میکنم آن روز تلفنم خودش را میکشد از تماسهای مکرر مامان...شاید چون از دیوونگیهایم خبر دارد...دلم میخواهد خواهری هنوز از ایران نرفته باشد...نمیدانم خواهر کوچیکه که با این احتمالات 25 سال دارد،آخر سر در دانشگاه چه رشتهای خوانده...اما دلم میخواهد در زندگی اش موفق باشد.مطمنم هنوز از آشپزی متنفرم ولی به خاطر مامان و بابا تمام زورم را میزنم...مطمنم رانندگی یاد نگرفته ام و هیچ وقت لذت موتور سواری هیجان انگیز را نداشته ام...اما حداقل دلم میخواهد بالاخره موفق شده باشم ساز مورد علاقه ام را یاد بگیرم...دلم میخواهد تمام کتابهای نخوانده ام را خوانده باشم...دلم میخواهد از این شهر هم رفته باشیم...من،بابا،مامان و شاید هم خواهر کوچیکه...دلم میخواد آن روزها هنوزم خانههای حیاط دار وجود داشته باشند و یکی شان بشود خانه جدید ما... دلم میخواهد در حیاط خانه خواهر بزرگه یک باغچه خوشگل به یادگار به جا گذاشته باشد برایمان...که اگر رفت...هنگام دلتنگی،چیزی برای نفس کشیدن داشته باشیم...
وسط نوشتن که بودم...بارون گرفت... آسمون اینجا بی قراری میکند...
پی نوشت:و در آخر میخواهم دعوتتان کنم به اینکه زندگی تان را بزنید جلو و خودِ بیست سالِ بعدتان را ببینید و بنویسید....(:
دعوت ویژه از هشت نفری که این وبلاگ را دنبال میکنند:
و هر کسی که این پست رو خوند(:
*نوشتههای این وبلاگ فقط یک مشت توهم و دیوونه نوشت هستن!*
تعداد صفحات : 1