loading...

خفگی

Content extracted from http://khafegi.blog.ir/rss/?1745579401

بازدید : 524
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

نوشته بود:

موقع زلزله تو ثانیه اول دنبال هرکی گشتی همونه...♥️

به خودم نگاه کردم دیدم تو ثانیه اول پریدم دنبال چیپس و ماست گشتم

برچسب ها زلزله در قلب من,
بازدید : 674
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

اونجایی که منتظری یکی بهت پیام بده و حرف بزنه،
یه فیلم خوب پخش کن بذار یه کارگردان خوب باهات حرف بزنه.
 
شب بخیر
@amiir_rezaei
بازدید : 836
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی
بعد با خودم فکر کردم چرا باید انقدر سرتونو بخورم🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

گفتم بیایید حرف بزنیمکه معذب نشم موقع خوردن سرتون😂😂😂🤦🏻‍♀️

بازدید : 461
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی
خفگی

*نوشته‌های این وبلاگ فقط یک مشت توهم و دیوونه نوشت هستن!*

بازدید : 513
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

برچسب ها 13+13, 13+8, 13+9, 13+, 13+15, 13+18, 13+12, 13+7, 13+14, 13+6,
بازدید : 558
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

دیروز طی یک وبلاگ گردی و مرور گذشته به یکی از پست‌های آسمانیبر خوردم..و اینو دیدم👇

خفگی

بعد یاد دیروز افتادم که به خواهری گفتم:دلم میخواد‌ی چالش راه بندازم تو بیان به نام کی از همه باحال تره و توش سعی کنیم باحال باشیم سعی کنیم آدم‌های بیشتری رو بخندونیم و لبخندی به کسی هدیه بدیم...وقتی به خواهری اسمشو گفتم زدیم تو فاز شوخی و میگفتیم: من !من!😂🤦🏻‍♀️

حتی داشتم به هدیه دادن یک کتاب به کسی که سهم بیشتری توی خلاقیت به خرج دادن و خندوندن بقیه داشته بدم...

و یا حتی داشتم به این فکر میکردم که :شایدم بهتره اسم چالشو بذارم"❤بیایید حال خوبمونو با هم تقسیم کنیم 2❤"

بعد پشیمون شدم...

به خاطر اینکه خودم چیزی برای شاد کردنتون نداشتم...

پشیمون شدم چون‌ی چالش یا‌ی دعوت برای نوشتن...تا وقتی که خودم ننویسم و نخندونمتون بی ارزشه به نظرم...

ولی ازتون میخوام خواهش کنم اگه توانشو دارید که با نوشتنتون یا هر چیزی لبخند روی لبای کسی بیارید،دریغ نکنید(((:

ممنونتونم💙

بازدید : 568
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

سینا درخشنده - سقوط

+امروز خودمو خفه کردم با این آهنگ...

بازدید : 714
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی

اول از همه:تشکر رفیق بابت دعوت (:

دیروز برگشتم به خواهری گفتم:کُشته مُرده‌ی خودمم که برای آینده ام برنامه دارم ولی برای امروز و فردام نه!

گفت:میشه بدونم برای آینده ات چه برنامه‌‌‌ای داری؟

گفتم:منطورم اینه که برنامه ریختن برای‌ی زمان دور برام راحت تره و خواستم ادامه بدم...

که گفت:میدونی برنامه داشتن یعنی چی؟یعنی مثلا من برگردم بگم"میخوام توی بیست سالگی برم سر کار و نصف حقوق هر ماهم رو پس انداز کنم...میخوام وقتی به سی و اندی سالگی رسیدم بتونم با پولای پس اندازم برای خودم ماشین بخرم یا به قول تو برم گردشگری..."

نگاهش کردم و توی دلم گفتم"نه...من واقعا نمیدونم برنامه داشتن یعنی چی(:"

بیست سال دیگه زمان زیادیه برای منی که از امروز و فردام هم بی خبرم(:

ولی میخوام راجب چیزی که دوست دارم توی 37،38 سالگی ام اتفاق افتاده باشد یا احتمال افتادنش باشد...بنویسم(:

احتمالا آن روز هم مثل همیشه حوصله‌ی انتظار برای اتوبوس را ندارم و پیاده رفتن را ترجیح میدهم... احتمالا با لذت تمام به بچه‌های قد و نیم قد توی خیابان نگاه میکنم و احساس میکنم پیر ترین آدم روی زمین شده ام... و قدم‌هایم را محکم بر روی زمین میگذارم تا مبادا بیفتم...احتمالا دلم میخواهد آن روز باران ببارد...و من در مسیر رفتن به خانه،به مردی که باقالی میفروشد بر بخورم و به یاد تمام روزهای بارونی زمستان‌ها،لذت ببرم از مسیر(:

نمیدانم آن روزها خیابان‌ها چقدر تغییر کرده اند.اما حداقل دلم میخواهد خودم عوض نشده باشم...حداقل دلم میخواهد از تمام جهان، رفاقت "ی" را داشته باشم...حداقل دلم میخواهد یک کتاب از خودم داشته باشم...فکر میکنم آن روز تلفنم خودش را میکشد از تماس‌های مکرر مامان...شاید چون از دیوونگی‌هایم خبر دارد...دلم میخواهد خواهری هنوز از ایران نرفته باشد...نمیدانم خواهر کوچیکه که با این احتمالات 25 سال دارد،آخر سر در دانشگاه چه رشته‌‌‌ای خوانده...اما دلم میخواهد در زندگی اش موفق باشد.مطمنم هنوز از آشپزی متنفرم ولی به خاطر مامان و بابا تمام زورم را میزنم...مطمنم رانندگی یاد نگرفته ام و هیچ وقت لذت موتور سواری هیجان انگیز را نداشته ام...اما حداقل دلم میخواهد بالاخره موفق شده باشم ساز مورد علاقه ام را یاد بگیرم...دلم میخواهد تمام کتاب‌های نخوانده ام را خوانده باشم...دلم میخواهد از این شهر هم رفته باشیم...من،بابا،مامان و شاید هم خواهر کوچیکه...دلم میخواد آن روزها هنوزم خانه‌های حیاط دار وجود داشته باشند و یکی شان بشود خانه جدید ما... دلم میخواهد در حیاط خانه خواهر بزرگه یک باغچه خوشگل به یادگار به جا گذاشته باشد برایمان...که اگر رفت...هنگام دلتنگی،چیزی برای نفس کشیدن داشته باشیم...

وسط نوشتن که بودم...بارون گرفت... آسمون اینجا بی قراری میکند...

پی نوشت:و در آخر میخواهم دعوتتان کنم به اینکه زندگی تان را بزنید جلو و خودِ بیست سالِ بعدتان را ببینید و بنویسید....(:

دعوت ویژه از هشت نفری که این وبلاگ را دنبال میکنند:

فتل فتلیان

ح جیمی:)

سرکار مجاز

donya bekam

شیفته گونه

محمدرضا ...

رفیقِ نیمه راه

میم دات کام

و هر کسی که این پست رو خوند(:

بازدید : 1210
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 14:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خفگی
خفگی

*نوشته‌های این وبلاگ فقط یک مشت توهم و دیوونه نوشت هستن!*

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 124
  • بازدید کننده امروز : 125
  • باردید دیروز : 11
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 321
  • بازدید ماه : 336
  • بازدید سال : 4462
  • بازدید کلی : 86668
  • کدهای اختصاصی